محل تبلیغات شما
به نام خدای مهربونم" 

گاهی فقط یه نگاه یه دوست خوب یه تلنگر کافیه تا از منجلاب گناه بیای بیرون تا نگاه اطرافیانت از حد ظاهرت فراتر بره و باطنتو بینن و بخاطر شخص خودت بهت اهمیت بدن
یه داستان واقعی براتون میگم جالبه داستات خودمه؛


من با اینکه از خانواده سادات هستم اما خانوادم زیاد اهل حجاب نیستن 
بی حجاب نیستناااا اما اونطور که باید نیستن بابا مامانم خیلی دوست داشتن من چادری شم 
هم من هم خواهرام اما خواهرام به هیچ صراطی مستقیم نبودن 
من ته دلم این راهو چادری شدنو دوس داشتم اما از طرفی ام سن بلوغ و اوج این بودم که دوست داشتم دیده شم بهم توجه شه 
نمیتونستم با نفسم کنار بیام همه دوستای دورو بریم بی حجاب بودن تفریحم بیرون رفتن و دور دور زدن و اینا بود 
تا اینکه تو مدرسمون باخبر شدم یه هیات هست که همشون دخترن اونم هم سن و سال خودم عقایدشون و طرز زندگیشون با خیلیا فرق دارم مداحه هیات دوستم بود 
چندبار گفت بیا پیچوندمش 
تو کلاس برام میخوند گریه میکردم میکفت تو دلت امادس چرا نمیای 
یه بار ولادت خواهر امام رضا رفتم عااااالی بود اما الهه رفت اما بی حجاب مو بیرونو ارایش و اینا با یه سری دوستام 
خوشم اومد برم اما دوستام رگمو زدن و ب هر نحوی نشد
گذشت و محرم اومد تو مدرسمون ایستگاه صلواتی داشتن من تو محرم موهام کامل میذاشتم تو همه چیو رعایت میکردم رفتم گفتم میتونم کمکتون کنم!!؟ با کمال خوش رویی قبول کردن احساس کردم صد سال منو میشناسن خلاصه شب سوم محرم طلبیده شدم ب زووور با دوستام رفتم 
شب اول عادی بودم انقدرررررر بهم چسبید که حد نداشت شب دوم مانتوم بلندتر شد و هد زدم و اینا 
دوستام از شبای بعدش تک و توک میومدن من رفتم اما 
خیلی از نراسماشون خوشم اومد 
بعد محرمم رفتم خادم شدم دوستام دیگه نیومدن اما من رفتم حس کردم بدجور نمک گیر شدم 
یه عده دختر همسن و سال دوستایی که بی حجابن و تو فاز پسر و دوست پسر و اینا  اومده بودن دورم که فکرشون دخترای امثال من بودن که امام رضاییشون کنن 
تک تکشونو دوس داشتم 
عید همون سال میبردن مشهد 
مامانم نمیذاشت برم  اما ب هر نحوی بود راضیشون کردم خیلی دوست داشتم چادری شم اما دلم اروم نمیگرفت میگفتم فعلا لایقش نیسی ممکنه بذاری زمین ممکنه.
خلاصه رفتیم مشهد و یه مشهده کاملاااااا متفاوت با همه ی مشهدای عمرم حس میکردم امام رضا اصلا فرق کرده 
یه عده دختر همسن خودم نمذاشتن دس ب چیزی بزنم جامو مرتب میکنم لباسامو اتو میزدن میشستن و تهش میومدن میگفتن حلال کنید اونطور که باید خادمیتونو نکردیم شما نور چشم امام رضایید 
خلاصه خیلی مرام کشم کردن 
برگشتم اما باز بی چادر باز درگیر بودم مونده بودم چیکار کنم هیات میرفتن خادمی میکردم اما چادر نمیتونستم هضم کنم با دوستام باز بیرون میرفتم اما کمتر  دوستای هیاتمو بیرون میدیدم که منو بب حجاب میبینن عذاب وجدان میگیرفتم 
بعد یه سال دوباره ثبت نام مشهدنمازام مرتب شده بود کم کم داشتم میشدم دختری که بابا میخواد 
یکی از دوستام خیلی کمکم کرد تا چادری شم خیلی باهام حرف میزد 
بالاخره تلاشش نتیجه داد 
گفتم این سری برم مشهد بی چادر برنمیگردم 
اومدم مشهد و تو صحن قدس بودم گفتم امام رضا سر میکنم اما بقیش با خودتو مادرت این ابروی حضرت زهراس نذار از سرم بیفته خودمو ب تو میسپرم 
وقتی تو را اهن با چادر برگشتم دوستم بغلم میکردن و از خوشحالی گریه میکردن
وقتی رسیدم کرج اولین بار که با چادر اومدم بیرون حسم قابل وصف نیس حس میکردم یکی بغلم کرده جس میکردم رفتم تو صدف
شادی پدر مادرم هنوزم غیر قابل وصفه
اینم از داستان من. 

چادری دارم از جنس حیا 
دارمش از مادر موسی الرضا

انتخاب عاقلانه نه احساسی

آیا جمله مضاف الیه واقع میشود؟

مناظره فضال بن حسن با ابو حنیفه

تو ,یه ,میکردم ,سال ,بی ,ب ,و اینا ,امام رضا ,خیلی دوست ,هر نحوی ,داشتن من

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

juimisithe paywaythrosel بررسی هنر گرافیک من یک معلم هستم ....:::: دهه شصتی ها - نوستالژی ::.... tienalcofar awualecfe Rebecca's game tenpardvescie midppecanrea